loading...
پایگاه شهید علی چیت سازیان مسجد قدس همدان
یک بسیجی بازدید : 45 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

 تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى ...

(نداى آسمانى)

على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروههاى تجهيز شده را بخدمت وى اعزام داشتند.

تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخيله پيوستند،على عليه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگهاى عمرو عاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غراء تمام سپاهيان خود را بهيجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام خامه تقدير سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد.

بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
یک بسیجی بازدید : 47 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

ألا و ان القوم اختاروا لانفسهم اقرب القوم مما يحبون،و انكم اخترتم لانفسكم اقرب القوم مما تكرهون.

(نهج البلاغه خطبه 238)

پس آنكه ابوموسى و عمرو عاص از طرف سپاه متخاصمين براى حكميت انتخاب شدند محل ملاقات براى انعقاد مجلس حكميت در دومة الجندل كه قلعه‏اى ميان مدينه و شام بود مقرر گرديد،از جانب هر يك از سپاهيان شام و عراق چهار صد سوار بنمايندگى تعيين گرديدند كه بهمراه حكم خود بدومة الجندل بروند تا رأى حكمين در حضور آنان ابلاغ شود.

عمرو عاص با چهار صد سوار از شاميان بمحل مزبور رفت و چند روز زودتر از ابوموسى بآنجا رسيده و بانتظار ورود حريف خود نشست،على عليه السلام نيز چهارصد نفر بفرماندهى شريح بن هانى همراه ابوموسى فرستاد و عبد الله بن عباس را هم بعنوان امام جماعت با آنها رهسپار نمود.

موقع اعزام حكمين معاويه بعمرو عاص گفت ميدانى كه من و لشگريان شام ترا با كمال رغبت و ميل براى اينكار تعيين كرديم در حاليكه انتخاب ابوموسى بطور اكراه و اجبار بر على تحميل شده است حال ببينيم چه ميكنى.

عبد الله بن عباس نيز بابوموسى گفت تو با يكى از حيله‏گران زبر دست عرب حريف هستى كه در مكر و فسون در تمام عرب نظيرش را نميتوان يافت مراقب خودباش و سعى كن فريب اين مرد حيله‏گر را نخورى با اينكه ميدانى على عليه السلام تمام سجاياى اخلاقى و ملكات نفسانى را دارا بوده و از هر حيث براى خلافت از همه كس سزاوارتر است و معاويه جز براه ستم و باطل نميرود.

چون خبر ورود ابوموسى بعمرو عاص رسيد باستقبال او شتافت و بسيار تملق و چاپلوسى كرد و در اولين برخورد عقل كم مايه او را ربود!

ابو موسى وقتى اينهمه احترام و شكسته نفسى از عمرو عاص ديد دست و پايش را گم كرد و خود را بكلى در اختيار عمرو گذاشت،ابن عباس كه از نزديك مراقب اوضاع بود بابوموسى پيغام فرستاد كه گول تواضع و فروتنى عمرو را نخور و حواس خود را پريشان مساز او از نظر شخصيت اجتماعى خيلى از تو بالاتر است و اين علاقه و محبت را درباره تو براى تحميل عقيده و فكر خود بجا ميآورد آگاه باش كه فريب او را نخورى زيرا (مهر كز علتى بود كينه است) !

سفارش ابن عباس بوسيله عدى بن حاتم بابو موسى ابلاغ شد ولى او كه فكر ميكرد صاحب مقام و منصبى شده است به عدى گفت:نميخواهد شما در اين امر مهم دخالت كنيد و مرا كه از طرف عموم مسلمين بدينكار گماشته شده‏ام نصيحت نمائيد!آنگاه بعمرو عاص گفت كه من بعد سخنان ما محرمانه و سرى باشد تا كسى از چگونگى آن آگاه نشود!

عمرو عاص كه انتظار چنين پيشنهادى را داشت فورا دستور داد چادرى در گوشه‏اى برپا كردند و خودش با ابوموسى روزها به تبادل افكار و مذاكرات خصوصى پرداختند حتى اطراف چادر را نيز قرق كرده و بمأمورين انتظامى دستور دادند كه كسى بدون اجازه آنها حق ورود بچادر آنان را نخواهد داشت.

عمرو عاص پذيرائى گرم و شايانى از ابوموسى مينمود و زمينه را براى فريفتن او و تحميل عقيده خود آماده ميكرد بالاخره مطلب را عنوان نموده و بشور و بحث پرداختند.

عمرو عاص بابوموسى گفت:در اينكه عثمان بمظلوميت كشته شده شكى نيست و تو خود نيز از طرفداران عثمان هستى،ابوموسى گفت البته من در موقع كشته شدن‏او در مدينه نبودم و الا هر چه از دستم بر ميآمد درباره وى كمك ميكردم،عمرو گفت پس چه بهتر كه الان معاويه بخونخواهى عثمان برخاسته و چندان طمعى در خلافت ندارد اگر تو هم باو كمك كنى خون عثمان گرفته ميشود و اگر معاويه را بمسند خلافت بنشانيم از نظر اينكه مردى با تدبير و قوى و كاردان است و از خانواده شريف قريش نيز ميباشد كارى بمصلحت مسلمين انجام داده‏ايم!

ابوموسى متغير شد و گفت:آيا معاويه از خانواده شريف است يا على؟چه شرافتى را براى معاويه ميتوان قائل شد كه على فاقد آن باشد؟و موضوع حكميت ما مربوط بعموم مسلمين است و باين سادگيها نميتوان در مورد آن تصميم گرفت و من عقيده دارم كه عبد الله بن عمر براى احراز مقام خلافت از همه شايسته‏تر است زيرا تا كنون فتنه‏اى ايجاد نكرده و مردى سليم النفس و خوش اخلاق است!

عمرو گفت:مقام خلافت جاى هر كسى نيست و خليفه مسلمين بايد با جرأت و مدبر و دور انديش باشد و اينگونه صفات در عبد الله پيدا نميشود.

ابوموسى گفت تو اصرار دارى كه حتما معاويه خليفه شود ولى من با خلافت او مخالفم.

عمرو عاص كه ابوموسى را مخالف معاويه ديد بطرز ديگرى عقل او را ربود و حيله ديگرى بكار برد،دست ابوموسى را گرفت و از چادر بيرون برد و گفت:اى برادر پيشنهادى بتو ميكنم و گمان ندارم كه در اينمورد راه مخالفت جوئى زيرا اين پيشنهاد بنفع و صلاح مسلمين است!ابوموسى گفت مقصودت چيست؟

عمرو عاص گفت:حالا كه تو بهيچوجه بخلافت معاويه حاضر نيستى و من هم كه با خلافت على و عبد الله بن عمر و امثال آنها مخالف ميباشم خوبست من و تو كه از جانب مسلمين در اينمورد اختيار تام داريم هم على و هم معاويه را از خلافت عزل كنيم آنگاه انتخاب خليفه را بشوراى مسلمين واگذار نمائيم تا هر كه را خواستند انتخاب كنند و من و تو هم در اين امر مسئوليتى نداشته باشيم!

ابوموسى كه چندان دل خوشى از على عليه السلام نداشت و معاويه را نيز معزول تصور ميكرد به پيشنهاد عمرو رضا داد و موافقت خود را در اينمورد اعلام‏نمود،عمرو عاص براى اينكه هر چه زودتر بمقصود خود جامه عمل بپوشاند گفت:اى گرامى‏ترين اصحاب پيغمبر مدتى كه براى حكميت ما تعيين گرديده اكنون بپايان ميرسد خوبست بدون فوت فرصت عقيده و رأى خود را بگروه مسلمين اعلام داريم!

ابوموسى بار ديگر از تملق گوئى عمرو خود را باخت و پاسخ داد كه فردا اين عمل را انجام ميدهيم و مدعيان خلافت را بر كنار ميكنيم تا مردم از جنگ و كشتار رهائى يابند،عمرو عاص با اينكه گردش كار را كاملا موافق مرام خود ميديد معـالوصف از ابوموسى غفلت نميكرد كه مبادا او را راهى باصحاب على عليه السلام مخصوصا بعبد الله بن عباس پيدا شود.

موعد مقرره فرا رسيد و ابوموسى و عمرو عاص در برابر مردم ايستادند،عمرو عاص بار ديگر باقيمانده عقل ابوموسى را ربود و با تعارفات خشگ و خالى و دور از حقيقت و با تملق و چاپلوسى زياد او را وادار نمود كه ابتداء او بسخن درآيد و هر چه ابن عباس بابوموسى تفهيم نمود كه ابتداء شروع بسخن نكند زيرا عمرو عاص او را فريب خواهد داد ابوموسى توجه و اعتنائى نكرد و ضمن خطاب بمردم چنين گفت:

اى مردم بر هيچكس پوشيده نيست كه جنگ صفين در طول مدت خود چندين هزار نفر را بخاك و خون كشيد و اطفال صغير را بى پدر و زنان جوان را بيوه نمود و باعث وقوع اين جنگ دو نفر مدعيان خلافت يعنى على و معاويه بوده‏اند كه اگر كار بحكميت واگذار نميشد آن خونريزى و برادر كشى ادامه پيدا ميكرد.بنابر اين براى اينكه مسلمين روى آسايش ببينند من و عمرو عاص توافق كرديم كه اين دو نفر را از خلافت خلع كنيم تا خود مسلمين شورائى تشكيل داده و كسى را كه استحقاق و شايستگى خلافت دارد انتخاب كنند پس من از جانب مسلمين عراق و حجاز على را از خلافت خلع ميكنم!

در اينموقع همهمه و هياهو با آهنگهاى مخالف و موافق در گرفت ولى عمرو عاص فرصت را از دست نداد و بلافاصله سخنان ابوموسى را درباره تأسف از خونريزى و برادركشى تأييد نمود و در خاتمه اضافه كرد كه:چون اختلاف على و معاويه باعث بروز اين فتنه و آشوب بود و حالا كه ابوموسى على را خلع كرد من نيز با نظر او در مورد خلع على موافق بوده و در عوض معاويه را بمقام خلافت بر ميگزينم زيرا علاوه بر اينكه او شايسته احراز اين مقام است خونخواه و ولى الدم عثمان نيز ميباشد كه طبق مفاد آيه:

و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.مجازات قاتلين عثمان بعهده او ميباشد.

چون سخنان عمرو عاص خاتمه يافت هيجان و هياهوى مردم شدت گرفت و از همه بيشتر خود ابوموسى از اين امر خشمگين شد و بعمرو عاص گفت:

قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث.

يعنى اى حيله‏گر فاسق تو مانند آن سگى هستى كه قرآن درباره آن فرمايد چه آنرا چوب بزنى و چه رهايش سازى پارس ميكند (در هيچ حال از آن آسوده نتوان بود) عمرو عاص خنديد و گفت :انما مثلك مثل الحمار يحمل اسفارا.

يعنى تو هم مثل آن خر ميمانى كه بارش يكمشت كتاب باشد و اتفاقا گفتار عمرو عاص درباره او كاملا درست بود و ابوموسى بعد از آن بحمار اشعرى مشهور شد و آنوقت فهميد كه على عليه السلام حق داشته است كه او را بحكميت انتخاب نكند.

ابوموسى از ترس على عليه السلام و يارانش بمكه گريخت و عمرو عاص نيز بسوى معاويه شتافت و موقع ورود بشام بعنوان خلافت باو سلام داد.

اين حكميت بقول خود معاويه يكى از نيرنگهاى عمرو عاص بود كه با فشار و اجبار مردم كوفه على عليه السلام آنرا پذيرفته بود ولى چون حكمين برابر تعهدى كه سپرده بودند رفتار نكردند مجددا على عليه السلام و اصحابش بمخالفت برخاستند زيرا:اولا در آيات قرآن چيزى كه اختلاف متخاصمين را حل و برطرف كند وجود نداشت،ثانيا در روز بيعت با على همه مهاجرين و انصار جز چند نفرى معدود با او بيعت كرده بودند و مقام خلافت خود بخود بدست آنحضرت آمده بود و بغير ازطلحه و زبير كه نقض عهد كردند از قاطبه ملت اسلام كسى مخالف او نبود،ثالثا عمرو عاص و ابوموسى مأموريت داشتند كه اختلاف مدعيان خلافت را برابر احكام قرآن حل و فصل كنند همچنانكه على عليه السلام بمعاويه نوشته بود كه من سخن ترا اجابت نميكنم ولى حكم قرآن را مى‏پذيرم در صورتيكه حكمين نامى از خدا و قرآن نبردند و تمام فكر عمرو عاص صرف فريفتن ابوموسى شد،رابعا اين دو نفر خارج از صلاحيت و حدود اختيارات خود عمل نمودند و آنها صلاحيت عزل و نصب خليفه را نداشتند بلكه مأمور حل اختلاف بودند.

و گذشته از همه اينها رأى و موافقت حكمين بر اين بود كه هر دو مدعى خلافت را خلع كرده و كار را بشورا واگذار نمايند در صورتيكه عمرو عاص عملا خلاف رأى و توافق قبلى رفتار كرد و بجاى عزل معاويه خلافت او را تثبيت نمود و همين عمل او ميرساند كه توافق قبلى او با ابوموسى صرفا براى گول زدن او بوده است و بهمين علل و جهات على عليه السلام و طرفدارانش بآن اعتراض كردند و كار دوباره بروز اول برگشت و حل و فصل آن موكول بشمشير سپاهيان متخاصمين گرديد.

و اما نتيجه سوئى كه اين حكميت در سپاه على عليه السلام بوجود آورد اختلاف و پراكندگى سپاهيان او را شديدتر نمود و در حدود دوازده هزار نفر خوارج پيدا شدند كه نه تنها بعلى عليه السلام كمك نكردند بلكه مانع پيشروى او نيز گرديدند و على (ع) ناچار شد كه با آنها در نهروان بجنگ و قتال پردازد.

یک بسیجی بازدید : 54 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

و الله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة.

(نهج البلاغهـكلام 58)

پس از آنكه على عليه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفين بكوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آنحضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى اين مدت كوتاه بقدرى در آزردگى خاطر مبارك على عليه السلام مؤثر واقع شد كه شرح آن قابل تقرير نميباشد،شكست‏هاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه كرد.

تأثر و رنج على (ع) از معاويه و حيله‏گريهاى عمرو عاص نبود بلكه رنج و تأسف او از بيوفائى و احمقى و خونسردى لشگريان خود بود و ميفرمود:

من از بيگانگان هرگز ننالم‏
كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

على عليه السلام بقدرى از لا قيدى و بيشرمى كوفى‏ها متأثر بود كه چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلكه از شر اين قوم متلون و سست عنصر رهائى يابد،در يكى از خطبه‏هاى خود ضمن مذمت اصحابش فرمايد:

و الله ان جائنى الموت و لياتينى فليفرقن بينى و بينكم لتجدننى لصحبتكم قاليا.

(بخدا سوگند اگر مرگ بسراغ من آيد و البته خواهد آمد و ميان من و شماتفرقه و جدائى اندازد مرا خواهيد ديد كه نسبت بمصاحبت شما بغض و كراهت دارم.)

پيشنهاد عمرو عاص در صفين موقع بلند كردن قرآنها با نيزه درباره حكميت ميان متخاصمين اختلاف بزرگى در ميان عساكر عراق بوجود آورد كه ميتوان آنرا علت العلل شكستهاى بعدى على عليه السلام دانست.

اختلاف على عليه السلام و معاويه در امر خلافت بحكميت رجوع شد و عليرغم عقيده على عليه السلام از طرف آنحضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گرديد،ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على عليه السلام گفتند تكليف كشته‏شدگان چيست؟و بآنحضرت اعتراض كردند كه ما حكم خدا را خواستيم نه حكميت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى بمخالفت هر دو سپاه برخاستند.

اين قبيل اشخاص را عقيده بر اين بود كه على عليه السلام و معاويه هر دو باطلند و حكم مخصوص خدا است و در نتيجه اين عقيده و فكر موقع مراجعت از صفين بكوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على عليه السلام جدا شده و با بقيه سپاهيان آنحضرت مشاجره كرده و همديگر را تكفير مينمودند و پس از ورود بكوفه اين گروه تحت فرماندهى عبد الله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهيان على عليه السلام كناره‏گيرى نمودند!

شعار اين عده كه خوارج ناميده ميشدند اين بود كه:لا حكم الا لله.اين گروه بظاهر عباد و زاهد بودند و پيشانى آنها از كثرت سجود پينه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نميدانستند كه چه ميكنند،على عليه السلام درباره آنان فرمود اينها حق را در ظلمات باطل ميجويند !

اين گروه نميدانستند قرآن كه آنها حكومت آنرا خواهانند از كاغذ و مركب بوجود آمده است كس ديگرى كه احاطه كامل باحكام آن داشته باشد لازم است تا حكم خدا را از آن استخراج كند،بعقيده مسلمين عراق آنكس على عليه السلام بود كه در واقع قرآن ناطق بشمار ميرفت ولى معاويه و طرفدارانش زير بار نميرفتند و در نتيجه عمرو عاص و ابوموسى را براى اينكار انتخاب كردند كه هيچيك چنين صلاحيتى را نداشتند.على عليه السلام عبد الله بن عباس را بسوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقيده خود منصرف نشدند و مهمترين ايراد و اعتراض آنها اين بود كه چرا على با شاميان جنگيد ولى از غارت اموال آنها جلوگيرى نمود؟و ثانيا ما حكميت قرآن را خواسته بوديم چرا بحكميت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امير المؤمنين شروع نكرد و اين امر ميرساند كه خود على نيز بخلافت خود يقين نداشت و در اينصورت تكليف قربانيان اين جنگ چه خواهد بود؟

على عليه السلام خود بسوى آنها رفت و آنان را نصيحت كرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حكم قرآن هستم و براى همين منظور با معاويه جنگ ميكردم و خود شما ديديد كه من با متاركه جنگ و انتخاب ابوموسى بحكميت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه يافت و ابوموسى را هم عليرغم عقيده من خودتان براى حكميت انتخاب كرديد و اكنون هم ما بر سر رأى اولى هستيم و در صدد حمله مجدد بشام ميباشيم پس شما هم ما را كمك كنيد .

خوارج در پاسخ گفتند تو و ما كافر شده بوديم ما توبه كرديم ولى تو بهمان حال باقى مانده‏اى اول بايد تو هم توبه كنى آنگاه ما هم مجددا ترا يارى ميكنيم!!

اين گروه بهمه بد ميگفتند و شعارشان فقط تلاوت آيه:

و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (1) .بود اما نميدانستند آنكس كه بما انزل الله بايد حكم كند على عليه السلام است.

چون على عليه السلام از هدايت آنها مأيوس شد چشم از كمك و يارى آنها پوشيد و در صدد تهيه سپاه بمنظور حمله بشام بر آمد.

در خلال اينمدت حوادث ديگر نيز رخ داد كه هر يك بنوبه خود باعث شكست عراقيها و موجب تأسف و اندوه على عليه السلام گرديد.

معاويه كه از رأى حكميت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحكيم موقعيت خود كوشش ميكرد و قلمرو حكومتش را توسعه ميداد و چون ازاوضاع عراق و اختلاف و پراكندگى سپاهيان على عليه السلام اطلاع حاصل كرد در صدد بر آمد كه زمينه را براى حمله بعراق نيز آماده نمايد!

ضحاك بن قيس را با عده‏اى در حدود چهار هزار نفر مأموريت داد كه دستبردى بخاك عراق بزند و تا جائيكه مقدور باشد از مردم عراق كشته و اموالشان را چپاول نمايد و چنانچه بحمله متقابله بر خورد نمايد عقب نشينى كرده و خود را بشام رساند و مقصود معاويه از اين عمل ترسانيدن عراقيها و نشان دادن ضرب شست بآنها بود كه در آتيه بفكر حمله بشام نيفتند!

ضحاك كه مردى پليد و خونخوار بود دستور معاويه را بطور كامل اجرا نمود و خود را بمرز عراق رسانيد و بقتل غارت مشغول گرديد از جمله عمرو بن عميس (برادر زاده عبد الله بن مسعود) را كشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون اين خبر در كوفه بعلى عليه السلام رسيد در حاليكه از شدت خشم بر خود ميلرزيد بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بيحال كوفه را مخاطب ساخته و فرمود:اى اهل كوفه اگر در راه خدا كار ميكنيد بسوى عمرو بن عميس بشتابيد كه از همكيشان شما گروهى كشته شده و جمعى نيز مجروح گشته‏اند،برويد با دشمنان پيكار كنيد و بيگانه را از حريم ديار خود باز گردانيد (چون از مردم ضعف و سستى ديد فرمود) اى گروه سست پيمان و بى حميت دوست داشتم كه بجاى هشت تن از شما يك تن از لشگريان معاويه را داشتم،بخدا سوگند حاضر بملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى هميشه از ديدار شما آسوده باشم،بمن خبر رسيده است كه معاويه ضحاك بن قيس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مايه هم عده‏اى از برادران شما را كشته و اموالشان را نيز تاراج كرده است در حاليكه شما در خانه‏هاى خود نشسته و براى دفاع از حريم خانه خود از جاى حركت نميكنيد (2) !

على عليه السلام حجر بن عدى را بتعقيب ضحاك فرستاد،ضحاك چندى در برابر حملات كوفيان مقاومت نمود ولى پس از آنكه نوزده نفر از سربازانش كشته شدند شبانه فرار كرده و راه شام در پيش گرفت.همچنين بسر بن ارطاة (همان فرد پليدى كه در جنگ صفين به پيروى از عمرو عاص با نمايان ساختن عورت خود از دم شمشير على عليه السلام جان سالم بدر برد) بدستور معاويه با گروه كثيرى به حجاز و يمن يورش برد و ضمن كشتن جمعى از شيعيان على عليه السلام و غارت اموال آنان بشام بازگشت،در آنموقع عبيد الله بن عباس از جانب على عليه السلام والى يمن بود چون احساس كرد در برابر بسر ياراى مقاومت ندارد عمرو بن اراكه را بجاى خود گذاشت و خود از يمن خارج شد و رو بسوى كوفه نهاد،بسر پس از وارد شدن به يمن شروع بقتل و غارت نمود و عمرو بن اراكه را نيز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبيد الله را سربريد بطوريكه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پيدا نمود و ديوانه شد.

چون على عليه السلام از قتل و غارت بسر خبر يافت ضمن نكوهش كوفيان حارثة بن قدامه را كه خود نيز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنيد حارثة بتعقيب او ميآيد از ترس حارثه فرار كرد و خود را بشام رسانيد (3) .

و باز معاويه يكى ديگر از سرداران خود را بنام سفيان بن عوف با ششهزار نفر جهت قتل و غارت و توليد آشوب بعراق فرستاد و سفيان وارد شهر انبار (از شهرهاى قديمى عراق) شد و حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا را كشته و مشغول قتل و غارت گرديد حتى بعضى از لشگريانش زر و زيور زنها را نيز از دست و گردن آنها گشوده و به يغما بردند،و همه اين گرفتاريها نتيجه عدم توجه كوفيان بدستورات على عليه السلام بود و چون آنحضرت از اين قضيه آگاهى يافت فراز منبر رفت و ضمن ايراد خطبه‏اى چنين فرمود:

بمن خبر رسيده است كه بدستور معاويه بشهر انبار شبيخون زده‏اند و حاكم آنجا را كشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانيده‏اند و يكى از لشگريان آنها بر يك زن مسلمان و يك زن كافره ذميه وارد شده و خلخال و دست‏بند و گردن‏بند و گوشواره‏هاى او را در آورده است و آن زن بعلت اينكه نميتوانسته او را از خود دور كند گريه و زارى كرده و از خويشان خود كمك طلبيده است،و دشمنان با غنيمت‏و دارائى بسيار بشام باز گشته‏اند،اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين واقعه در اثر حزن و اندوه بميرد بر او ملامت نيست بلكه بنزد من هم بمردن سزاوار است.

وقتيكه شما را در تابستان بجنگ دشمنان خواندم گفتيد حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتيد اينروزها هوا سرد است و بما مهلت ده تا سرما برطرف گردد،شما كه عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار ميكنيد بخدا سوگند در ميدان جنگ از شمشير زودتر فرار خواهيد نمود!يا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى كسانيكه عقل شما مانند عقل بچه‏ها و فكرتان چون انديشه زنهاى تازه بحجله رفته است!

اى كاش شما را نميديدم و نميشناختم كه نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه ميباشد .

قاتلكم الله لقد ملاتم قلبى قيحا و شحنتم صدرى غيظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا.

خداوند شما را بكشد كه دل مرا بسيار چركين كرده و سينه‏ام را از خشم آكنده ساختيد و در هر نفس جام غم و اندوه را پياپى جرعه جرعه در گلويم ريختيد و بسبب نافرمانى،رأى و تدبيرم را تباه ساختيد (4) .

علاوه بر اين قضايا،حوادث ديگرى هم بشرح زير رخ داد كه باعث شكست عراقيها و موجب اندوه و رنج على عليه السلام گرديد:

قيس بن سعد كه در اوائل خلافت على عليه السلام بحكومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفين براى فرماندهى يكى از واحدهاى رزمى احضار گرديده و بجاى وى محمد بن ابى بكر عازم مصر شده بود.

محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود كه معاويه از كار حكميت فراغت يافت و چون حكومت مصر را بعمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن كشور برآمد.براى اين منظور عده‏اى را بفرماندهى معاوية بن خديج براى حمله بمصر روانه ساخت،عمرو عاص نيز مانند سابق حيله و نيرنگ خود را بكار برد و در داخل آن كشور مردم را عليه محمد شورانيد.

محمد در برابر معاويه شكست خورد و قضايا را بعلى عليه السلام اطلاع داد و از وى كمك خواست.

على عليه السلام مالك اشتر را كه حاكم ايالت جزيره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا كار ديگرى باو رجوع فرمايد زيرا مصر حاكمى مثل مالك ميخواست تا نيرنگ‏هاى معاويه و عمرو عاص را با شمشير پاسخ دهد.

مالك اشتر در ذيقعده سال 38 از كوفه خارج شد و راه مصر را در پيش گرفت،در بين راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را بحضور مالك رسانيد،مالك اشتر كه بپيروى از على عليه السلام هميشه غريب نواز و نسبت بفقراء متفقد بود پرسيد كيستى و از كجا ميآئى؟

آنمرد گفت اسمم نافع است و در مدينه غلام عمر بن خطاب بودم و اكنون آزاد هستم و چون در مدينه بمن سخت ميگذشت لذا از آن شهر خارج شده‏ام و خيال رفتن بمصر را دارم تا در آنجا كارى پيدا كنم (5) !

مالك گفت اگر مايل باشى و نزد من بمانى من پوشاك و خوراك ترا تأمين ميكنم،نافع گفت چه سعادتى بهتر از اين البته كه ميمانم،مالك اين مرد را نيز جزو لشگريانش همراه خود برد .

پس از طى مسافتى بشهر قلزم رسيدند كه تا مصر سه روز راه فاصله داشت،شب را در آنجا بيتوته نموده و صبح كه براه افتادند نافع بد طينت يك ليوان شربت از عسل درست كرد و مقدارى سم در آن ريخت و پيش مالك برد.

مالك كه در اين چند روز خدمتگزارى اين غلام را بيشائبه ديده بود ليوان شربت را سر كشيد و لشگريانش را حركت داد و پس از چند ساعت راه‏پيمائى آثارانقلاب در قيافه مالك نمايان شد و رفته رفته حالش بهم خورد و از پشت زين بر زمين افتاد.

لشگريان مالك پيش دويدند و بدرمانش پرداختند اما سمى كه در شربت ريخته شده بود اثر خود را بخشيد و همراهان او را متوجه قضيه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پيدا نكردند،مالك پس از چند لحظه ديده از جهان فرو بست و بسراى جاويدان شتافت و اطرافيانش با جنازه مالك بقلزم مراجعت نمودند.

نافع پس از خوراندن شربت بمالك از قلزم فرار كرده و پيش معاويه رفته بود هنگاميكه اين خبر بمعاويه رسيد بسيار خوشحال و مسرور شد و شاميان را نويد داد كه ديگر حمله على بشما عملى نخواهد شد زيرا پشت و پناه على عليه السلام مالك بود و نافع را نيز بسيار نوازش كرد و مردم شام را كه از شمشير مالك داغى بر دل و كينه‏اى در خاطر داشتند اجازت داد تا آنروز را جشن گيرند.

از آنسو چون اين خبر بگوش على عليه السلام رسيد بسيار متأثر و اندوهگين شد بطوريكه از ته دل گريه را سر داد و فرمود مرگ مالك اشتر فاجعه بزرگى است ديگر نظير مالك را نخواهيم ديد مالك مانند شيرى بود كه از صداى او زهره دشمنان آب ميشد و همچنان كه ملول و محزون بود فرمود:

مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا لا يرتقيه الحافر و لا يرقى عليه الطائر اما و الله هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا.

مالك چه كسى بود مالك اگر كوهى بود كوه بزرگ و بلندى بود كه نه رونده‏اى بقله آن ميتوانست پاى نهد و نه پرنده‏اى ميتوانست بر فراز آن پرواز كند،سوگند بخدا كه شهادت او اهل شام و مغرب را عزيز كرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از اين پس مانند مالك را هرگز نخواهيم ديد (6) .

على عليه السلام مجددا حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر سپرد و او را از جريان شهادت مالك آگاه گردانيد،ولى معاويه و عمرو عاص دست از كينهـتوزى و نيرنگ بازى بر نميداشتند و چند مرتبه بوسيله نامه محمد را تطميع و تهديدكردند و هر دفعه محمد بآنها صريحا جواب منفى داد و فداكارى و خلوص خود را نسبت بعلى عليه السلام بدانها گوشزد كرد.معاويه چون از تطميع محمد مأيوس شد در صدد ايذاء او بر آمد و بمكروفسون عمرو عاص توانست مردم مصر را عليه محمد بشوراند.

محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحريكات معاويه باطلاع على عليه السلام رسانيد و آنحضرت عين نامه او را در مسجد باهل كوفه قرائت فرموده و بار ديگر آنها را بسستى و لا قيدى مذمت كرد و تمام اين شكست‏ها را كه پى در پى اتفاق ميافتاد نتيجه بى حالى و بيغيرتى كوفى‏ها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر بفرماندهى مالك بن كعب بكمك محمد فرستاد ولى محمد در خلال اينمدت با عده معدودى كه طرفدار او بودند با معاوية بن خديج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافيانش شكست خوردند و خود نيز بدرجه شهادت رسيد.

على عليه السلام هنوز براى شهادت مالك اشتر عزا دار و اندوهگين بود كه خبر سقوط مصر و شهادت محمد بحضرتش رسيد اين خبر آن بزرگوار را بيش از پيش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود:همانقدر كه مردم نانجيب شام از شهادت مالك و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در اين ماجرا بيشتر از شادى آنها است.

بارى نظير اينگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و كنار رخ ميداد و هر يك بنوبه خود موجب حسرت و اندوه ميگشت من جمله حاكم بصره نيز بدسايس معاويه از اطاعت على عليه السلام سرپيچى كرده و براى تسخير مكه نيرو ميفرستاد.

روز بروز اوضاع مسلمين حقيقى كه تعداد آنها خيلى كم بود وخيمتر ميشد و نصايح على عليه السلام نيز براى تحريك آنها بمنظور دفاع از شهرها و خاموش كردن اين آشفتگى‏ها مؤثر واقع نميگرديد.

پس از مراجعت از صفين قريب دو سال اين نابسامانيها ادامه داشت تا اينكه در سال چهلم هجرت على عليه السلام با ايراد چند خطابه آتشين كه حاكى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد كوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نيز با اينكه بمرور زمان خوى سلحشورى را كم كم از دست داده بودند در مقابل تهييج و تحريض على عليه السلام كه خود فرماندهى كل را بعهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى يك حمله قطعى و نهائى بمتصرفات معاويه بسيج كردند.

عده‏اى كه بسيج شده بود در حدود بيست هزار بود كه بفرمان على عليه السلام در نخيله اردو زده و براى بازديد آنحضرت حاضر شدند،على عليه السلام بفرمانداران و حكام خود نيز دستور كتبى داد كه قشون ولايات را تجهيز كنند و براى حركت بسوى شام به نخيله اعزام دارند و پيش از حركت از كوفه طرح كلى راه پيمائى و جزئيات آن همچنين اجراى قطعى و دقيق آنها بصورت چند دستور نظامى و ادارى بعموم فرماندهان زير دست ابلاغ گرديد.

ولى در اينموقع حادثه ديگرى رخ داد كه مسير تاريخ مسلمين را عوض نمود و اجراى نقشه آنانرا عقيم گردانيد.فرقه خوارج كه بشرح حال آنها سابقا اشاره گرديد بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقيده سابق خود را مجددا تكرار كردند.

موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى كه از فرماندهان سپاه على عليه السلام در حضور آنحضرت تشكيل يافته بود مطرح گرديد و چنين نتيجه گرفته شد كه اگر سپاه على عليه السلام بمنظور حمله بشام از كوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در اينصورت سپاهيان على عليه السلام بايد در دو جبهه داخل و خارج بجنگ و قتال برخيزند پس مصلحت در آنست كه پيش از حركت بشام ابتدا كار را با خوارج يكسره كنند و سپس با خاطرى آسوده بسوى شام رهسپار شوند.

از آنجائيكه على عليه السلام هميشه از خونريزى و كشتار امتناع ميكرد براى آخرين بار بوسيله نامه‏اى خوارج را نصيحت كرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاويه بكمك خود دعوت فرمود.

عبد الله راسبى نامه على عليه السلام را خواند و شفاها بحامل نامه گفت كه ازقول ما بعلى بگو تو كافرى اول بايد توبه كنى آنگاه ما را بكمك خود دعوت كنى!!سپس دستور داد كه تمام خوارج بسوى نهروان عزيمت كنند.

تجمع اين عده در نهروان بصورت يك پادگان در آمد و طرفداران اين عقيده نيز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گرديد بطورى كه بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشكيل ميداد.

على عليه السلام نيز از پادگان نخيله كه قصد عزيمت بشام را داشت مسير خود را عوض كرده به نهروان آمد.

موقعيكه على عليه السلام با سپاهيان خود به نهروان رسيد فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند :لا حكم الا لله و لو كره المشركون.

على عليه السلام در عين حال كه با اين جماعت خشمگين بود نسبت بآنها اظهار تأسف و دلسوزى هم ميكرد زيرا آنها در عقيده‏اى كه داشتند اشتباه ميكردند و متوجه آن اشتباه هم نميشدند .

على عليه السلام در مقابل صفوف خوارج ايستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبد الله راسبى صحبت كرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و كلام شيوا آنها را باشتباهشان معترف ساخت و حقانيت خود را ثابت نمود در اينحال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على عليه السلام فرمود پرچم سفيدى در كنار نهروان بزنند و توبه كنندگان خوارج زير آن جمع گردند.

تقريبا دو ثلث خوارج بظاهر توبه نموده و در كنار پرچم سفيد قرار گرفتند،على عليه السلام نيز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقيه خوارج كه چهار هزار نفر بودند بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ايستادگى كردند على عليه السلام نيز ناچار با آنها به پيكار و قتال پرداخت.

پيش از شروع جنگ براى تقويت روحيه مسلمين كه در اثر مرور زمان و قتل و غارت چريكهاى معاويه پايه ايمان و جنگجوئى آنها ضعيف شده بود على عليه السلام فرمود كه از تمام اين خوارج كمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنانكه از شما كمتر از ده نفر شهيد خواهند شد و اين فرمايش امام يكى از معجزات آنحضرت‏است كه پيش از وقوع حادثه از كيفيت آن خبر داده و جريان امر كاملا صحيح و منطبق با واقعيت بوده است!

بارى جنگ شروع شد و طولى نكشيد كه آنگروه گمراه مقتول و نه نفر نيز از آنان فرار كردند و هفت نفر هم از سپاه على عليه السلام بدرجه شهادت نائل آمده بودند و بدين ترتيب پيش بينى آنحضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ بكوفه مراجعت نمودند،از جمله فراريان خوارج عبد الرحمن بن ملجم از قبيله مراد بود كه بمكه گريخته بود (7) .

پى‏نوشتها

(1) سوره مائده آيه .44

(2) ارشاد مفيد جلد 1 باب سيم فصل 38 با تلخيص و نقل بمعنى.

(3) ناسخ التواريخ كتاب خوارج ص .643

(4) نهج البلاغه از خطبه .27

(5) نافع غلام عثمان بود براى اينكه مالك او را نشناسد خود را غلام عمر معرفى كرد.

(6) ناسخ التواريخ كتاب خوارج ص .521

(7) ـابن ملجم مرادى گمنام بود هنگاميكه على عليه السلام كوفيان را براى جنگ صفين بسيج ميكرد چشمش بوى افتاد و طبق علائمى كه درباره قاتل خود از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيده بود او را شناخت و فرمود:تو عبد الرحمن بن ملجم هستى؟عرض كرد بلى يا امير المؤمنين !

على عليه السلام رو بحاضرين كرد و يكمصرع از شعر عمرو بن معد يكرب را خواند:اريد حياته (حبائه) و يريد قتلى!يعنى من حيات او (يا عطيه براى او) ميخواهم و او قتل مرا ميخواهد !عرض كردند دستور فرمائيد او را بكشيم،على عليه السلام فرمود مگر ميشود قبل از جنايت قصاص كرد؟

یک بسیجی بازدید : 37 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

معاويه كيست

معاويه از دو فرد كثيف و پليد بوجود آمده كه بنا بقانون توارث خباثت ذاتى هر دو را به ارث برده بود.پدرش ابوسفيان رئيس مشركين و بت‏پرستان قريش بود و خداوند نيز بهمين عنوان در قرآن درباره او فرمايد:

فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم (1) .

(با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه سوگندهاى آنها احترامى ندارد كه رعايت شود (2) .

ابوسفيان در اغلب غزوات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمانده لشگر بت‏پرستان و مشركين مكه بوده و در واقع جنگهاى احد و بدر و احزاب و ساير جنگها را او بوجود آورده بود،ابوسفيان مدت 21 سال با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت و دشمنى نمود و در فتح مكه از ترس شمشير بظاهر اسلام آورد ولى در باطن بهمان كفر و بت پرستى خود باقى ماند.

و اما مادرش هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود و با رسول اكرم صلى الله عليه و آله دشمنى فوق العاده داشته و در مكه آنحضرت را آزار ميرسانيد،در جنگ احد باتفاق چند تن از زنان ديگر پشت سر مردان حركت كرده و آنان را با دف زدن براى جنگ با مسلمين تشجيع مينمود و در خاتمه جنگ هم كه حمزه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بدرجه شهادت رسيده بود بدستور هند وحشى قاتل حمزه جگر او را بيرون كشيد و پيش هند برد و آن ملعونه از شدت عداوت تكه‏اى از كبد را در دهان خود گذاشت ولى نتوانست آنرا بجود و ناچار از دهان بيرون انداخت و از آن تاريخ به هند جگر خوار معروف گرديد (3) .در زمان جاهليت بولگردى و بدكارى شهرت داشت و معاويه هم در چنان موقعى از وى متولد گرديده بود.

زمخشرى در ربيع الابرار نقل ميكند كه معاويه را بچهار پدر نسبت ميدهند،ابى عمرو بن مسافر،عباس بن عبد المطلب،عمارة بن وليد،مردى سياه بنام صباح (4) .

ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه بهمين مطلب اشاره كرده است (5) .

محمد بن عقيل مؤلف كتاب النصايح الكافيه مينويسد كه حسان بن ثابت هند و شوهرش را در نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هجو ميكرد و آنحضرت و اصحابش باشعار او گوش ميدادند،حسان در هجويات خود به هند نسبت زنا ميداد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم او را منع نميكرد (6) .

معاويه از چنين پدر و مادرى بوجود آمده و خبث ذات و رذائل اخلاقى هر دو را دارا بود او نيز مانند پدرش در جنگهائى كه عليه مسلمين بر پا ميشد شركت ميكرد و از ترس شمشير ظاهرا باسلام گرويده بود ولى در باطن در محو اسلام كوشش ميكرد چنانكه حضرت امير عليه السلام درباره اسلام آوردن معاويه و پدرش كه از ترس شمشير و از روى اكراه و اجبار بوده ضمن نامه‏اى كه بمعاويه نوشته چنين فرمايد:فانا ابو حسن قاتل جدك و خالك و اخيك شدخا يوم بدر،و ذلك السيف معى و بذلك القلب القى عدوى،ما استبدلت دينا و لا استحدثت نبيا،و انى لعلى المنهاج الذى تركتموه طائعين و دخلتم فيه مكرهين (7) .

(منم ابو الحسن كشنده جد تو (عتبه پدر هند) و دائى تو (وليد بن عتبه) و برادر تو (حنظلة بن ابيسفيان) كه آنها را در جنگ بدر تباه ساختم و اكنون هم آن شمشير دست من است و من با همان دل و جرأت دشمنم را ملاقات ميكنم و دين ديگرى اختيارنكرده و پيغمبر تازه‏اى نگرفته‏ام،و من در راهى هستم (اسلام) كه شما باختيار و رغبت آنرا ترك نموديد و از روى اكراه و اجبار هم بآن داخل شده بوديد.)

محمد بن جرير طبرى نقل ميكند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

اذا رأيتم معاوية على منبرى فاقتلوه.

(هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.) و همچنين بنوشته طبرى ابوسفيان بر الاغى سوار بود و معاويه افسار مركب را گرفته و برادرش نيز از عقب مركب را براه ميانداخت پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

لعن الله الراكب و القائد و السائق (8) . (خداوند بهر سه لعنت كند)

دانشمند مسيحى جرج جورداق در جزء چهارم اثر نفيس خود بنام (الامام على) مينويسد:فرد شاخصى از بنى اميه كه تمام خصال و اعمال زشت اميه را دارا بود معاوية بن ابى سفيان است و اول چيزى كه از صفات معاويه بچشم ميخورد اينست كه او از انسانيت و اسلام خبرى نداشت و اعمال او اين مطلب را ثابت نمود كه او از اسلام دور بود (9) .

بر روی ادامه مطلب کلیک کنید

یک بسیجی بازدید : 42 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

ألا و ان معاوية قاد لمة من الغواة و عمس عليهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنية .

(نهج البلاغه كلام 51)

جنگ جمل با شرحى كه گذشت بنفع على عليه السلام خاتمه يافت ولى اين فتح و پيروزى او را براى هميشه آسوده نكرد بلكه مدعى و رقيب ديگرى مانند معاوية بن ابيسفيان در شام بود كه از زمان خلافت عمر در آنشهر فرمانروائى كرده و از دير باز در حكومت آن ناحيه چشم طمع دوخته بود و هميخواست كه تا آخر عمر در آنجا مستقلا امارت نمايد بدينجهت على عليه السلام ناچار بود كه اين رقيب حيله‏گر و اتباعش را هم كه بقاسطين مشهور بودند از ميان بردارد.

على عليه السلام براى حمله بشام كوفه را مركز فعاليت خود قرار داده و به تجهيز سپاه پرداخت.

از طرفى مالك اشتر كه بفرماندارى نصيبين منصوب شده بود در بين راه با ضحاك بن قيس والى حران مصادف شد و چون ضحاك از جانب معاويه فرماندار آن ناحيه بود راه را براى حركت مالك مسدود ساخت ولى مالك با او نبرد داده و لشگريان وى را متوارى ساخت.

چون معاويه از شكست ضحاك با خبر شد فورا عبد الرحمن بن خالد را با لشگرى‏انبوه بجنگ مالك فرستاد و عبد الرحمن با سرعتى تمام با سربازان خود در اراضى رقه روبروى مالك فرود آمد و با اينكه نيروى او از هر جهت كامل و چند برابر عده مالك بود ولى در اثر حملات شجاعانه مالك شكست فاحش يافته و مجبور بفرار شد،سربازان مالك نيز بتعاقب آنها پرداخته و همه را بكلى از آنحدود خارج ساختند ورقه و جزيره را كه در دست شاميان بود بتصرف خود در آوردند.

مالك اشتر نامه‏اى بعلى عليه السلام نوشت و فرار ضحاك و شكست عبد الرحمن را به آنجناب توضيح داد و بحيله گريهاى معاويه اشاره كرد و اضافه نمود كه بهترين دليل بر مخالفت معاويه نسبت بعلى عليه السلام لشگر فرستادن او بجنگ مالك است و خود نيز براى يك جنگ بزرگ و قطعى آماده و مهيا است.

چون نامه مالك بدست على عليه السلام رسيد بر فراز منبر رفت و پس از قرائت نامه مالك خدعه و حيله‏گرى معاويه را بدانها تذكر داد تا عده‏اى كه دشمنى معاويه را با على عليه السلام چندان يقين نميكردند از شك و ترديد خارج شده و قول حتمى دادند كه آنحضرت در اينمورد هر گونه صلاح بداند و دستور دهد آنها نيز اطاعت خواهند نمود.

سابقا اشاره شد كه على عليه السلام پس از انتخاب شدن بخلافت در مدينه در صدد حمله بشام بود كه شنيد طلحه و زبير بصره را متصرف شده و عامل او را بيرون كرده‏اند لذا از تصميم خود منصرف شد و راه بصره را در پيش گرفت و علت تصميم آنحضرت براى حمله بشام اين بود كه معاويه در پاسخ نامه او كه معاويه را به بيعت خود فرا خوانده بود نه تنها تن به بيعت نداده بلكه مانند طلحه و زبير على عليه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و خونخواهى از قتله عثمان را بهانه و دستاويز خود قرار داده بود.

معاويه در نامه‏اش چنين نوشته بود:از معاوية بن صخر بعلى بن ابيطالب اما بعدـبجان خودم سوگند اگر دامن تو بخون عثمان آلوده نبود مسلمين كه با تو بيعت كردند تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ولى تو مهاجرين را بقتل عثمان تحريك كردى و انصار را از يارى او ممانعت نمودى و مردم نادان سخن ترا اطاعت كرده واو را مظلومانه بقتل رسانيدند،اكنون مردم شام از پاى ننشينند و دست از مقاتلت تو بر ندارند تا اينكه قتله عثمان را به آنها سپارى و امر خلافت را هم بشورى واگذارى و حجت تو بر من مانند حجت تو بر طلحه و زبير نيست زيرا آنها با تو بيعت كرده بودند ولى من با تو بيعت نكرده‏ام همچنين حجت تو بر مردم شام مانند حجت تو بر مردم بصره نيست چه اهل بصره ترا اطاعت كرده بودند اما شاميان ترا اطاعت نكرده‏اند و اما شرافت ترا در اسلام و قرابت ترا با پيغمبر و موقعيت ترا در ميان قريش انكار نميكنم و السلام (1) !

از آنچه تا كنون درباره قتل عثمان گفته شد چنين بر ميآيد كه موضوع خونخواهى از قتله عثمان در آنروزها براى هر ياغى و طاغى دستاويز و بهانه‏اى براى فتنه انگيزى شده بود و عجب اينكه همان قتله عثمان ادعاى خونخواهى ميكردند و كسى را متهم اين ماجرا مينمودند كه نه تنها در قتل عثمان دخالتى نداشت بلكه بمنظور خير خواهى او را نصيحت كرد و در موقع محاصره خانه‏اش بوسيله مردم مدينه براى رفع تشنگى او آب هم بمنزل وى فرستاده بود!

استاد عبد الله علايلى در كتاب ايام الحسين كه از تأليفات اوست چنين مينويسد:

از شگفتى‏هاى مسخره آميز تقدير اينست كه عمرو عاص مردم را بر كشتن عثمان تحريك كند،عايشه روبروى او آشكارا بمخالفت برخيزد،معاويه از يارى او شانه خالى نمايد،طلحه و زبير بمخالفين وى كمك كنند و آنگاه اينها هر يك ديگرى را بخونخواهى او تشويق كنند و خون عثمان را از على بن ابيطالب كه خير خواهانه باو اندرز داده و او را از اين سرانجام بر حذر داشته و در پيشامدها سپر بلاى او شده است مطالبه نمايند (2) !

بارى على عليه السلام نامه معاويه را پاسخ نوشت كه بيعت من يك بيعت عمومى است و شامل همه افراد مسلمين ميباشد اعم از كسانى كه در موقع بيعت در مدينه حاضر بوده و يا كسانى كه در بصره و شام و شهرهاى ديگر باشند و تو گمان كردى‏كه با تهمت زدن قتل عثمان نسبت بمن ميتوانى از بيعت من سرپيچى كنى و همه ميدانند كه او را من نكشته‏ام تا قصاصى بر من لازم آيد و ورثه عثمان در طلب خون او از تو سزاوارترند و تو خود از كسانى هستى كه با او مخالفت كردى و در آنموقع كه از تو كمك خواست وى را يارى نكردى تا كشته شد.

على عليه السلام در نامه ديگرى هم كه بمعاويه نوشته بدين مطلب اشاره كرده و فرمايد:

فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتلته فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك و خذلته حيث كان النصر له (3) .

(و اما زياد سخن گفتن تو درباره عثمان و كشندگان او بيمورد است زيرا تو عثمان را وقتى كه بسود خودت بود يارى كردى ولى در آنموقع كه كمك تو بحال او سودمند بود او را يارى نكردى.)

على عليه السلام از موقع ورود بكوفه چند ماهى كه در آنشهر اقامت داشت براى جلوگيرى از وقوع جنگ با شاميان چند مرتبه بمعاويه نامه نوشته و او را نصيحت كرد و عواقب وخيم مخالفت و ناسازگارى او را كه موجب جنگ و خونريزى گرديد بوى تذكر داد ولى از اينهمه نامه‏نگارى نتيجه‏اى حاصل نشد و معاويه لجوج هر دفعه در پاسخ نامه‏هاى آنحضرت همان سخنان سابق خود را نوشته و او را بقتل عثمان متهم نمود!و يكى از نامه‏هاى خود را بوسيله مردى از طايفه عبس كه (در اثر تبليغات سوء معاويه) از دشمنان على (ع) بود بحضور آنحضرت فرستاد و چون آنمرد وارد كوفه شد يكسر بمسجد رفت و نامه معاويه را تقديم نمود.

على عليه السلام از او پرسيد در شام چه خبر است؟آنمرد با گستاخى گفت سينه تمام اهل شام از بغض و كينه تو مالامال است و تا خون عثمان را از تو نستانند آرام نخواهند نشست!

على عليه السلام فرمود اى احمق معاويه ترا گول زده است كشندگان عثمان‏جز چند نفر كه يكى از آنها نيز معاويه بود كس ديگرى نيست،چند نفر از اصحاب آنجناب خواستند آنمرد را بقتل رسانند اما على عليه السلام مانع شد و فرمود او سفير است و بر سفير باكى نيست آنگاه نامه معاويه را باز كرد و ديد فقط نوشته شده:بسم الله الرحمن الرحيم.و بچيز ديگرى اشاره نگرديده است على عليه السلام فرمود معاويه تصميم جنگ دارد!و سپس سخنى چند از حسن نيت خود و مكر و فريب معاويه بمردم صحبت كرد و آنها را براى مبارزه با حيله گريهاى معاويه دعوت فرمود.

سفير معاويه كه از بزرگوارى و سخنان على عليه السلام بهيجان آمده بود بلند شد و گفت :يا امير المؤمنين مرا ببخش من ترا بيش از هر كس دشمن داشتم ولى اكنون دوستت دارم زيرا حقايق امور بر من روشن شد و دانستم كه معاويه تمام مردم شام را مثل من فريفته است اجازت فرما كه پس از اين در ركاب همايون تو خدمتگزار باشم و بدينوسيله كينه و بغض سابق را بارادت و محبت تو تبديل گردانم،على عليه السلام او را نوازش كرد و باصحاب خود فرمود كه از وى نگهدارى كنند.

چون اين خبر بمعاويه رسيد بسيار اندوهگين شد و گفت اين مرد تمام اسرار ما را بعلى خواهد گفت پس خوبست پيش از اينكه على بما حمله كند ما در اينكار باو پيشدستى كنيم.

معاويه براى انجام اين امر از تمام بزرگان نزديك بخود و از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در مدينه بودند و مخصوصا از بنى اميه دعوت نمود كه در اين مورد با وى همكارى كرده و او را يارى و مساعدت نمايند لذا براى هر يك از آنان نامه جداگانه نوشت و آنها را بكمك خود خواند ولى جز بنى اميه كسى بدعوت او پاسخ مثبتى نداد حتى عبد الله بن عمر صراحة نوشت كه از حيله و نيرنگ معاويه با خبر است و او خود از فرستادن كمك براى عثمان عمدا خوددارى نمود تا عثمان كشته شود و او مستقلا در شام حكومت كند.

بعضى از رجال و صحابه نيز جوابى شبيه پاسخ عبد الله بمعاويه دادند و از همكارى با او خوددارى نمودند و معاويه فقط بپشتيبانى بنى اميه در صدد مقابله و مقاتله با على عليه السلام بر آمد ولى پيش خود فكر كرد كه انجام اينكار بدين سادگيها هم‏نيست و طرف شدن با على عليه السلام كار هر كسى نباشد زيرا على عليه السلام از هر جهت بر معاويه امتياز و برترى دارد و از نظر زهد و علم و شجاعت و تقوى طرف قياس با معاويه نيست و از حيث حسب و نسب و قرابت به رسول خدا صلى الله عليه و آله هم بر معاويه رجحان و برترى دارد و همه مردم او را ميشناسند و ترجيح معاويه بر على عليه السلام موقعى امكان پذير است كه نيروى تفكر و عاقله اشخاص از بين رفته باشد.

گاهى در ذهن خود مجسم مينمود كه صحنه كارزار است و على عليه السلام او را بمبارزه ميطلبيد آنگاه از عجز و ناتوانى خود در برابر آنحضرت لرزه بر اندامش ميافتاد و هيولاى مرگ را بچشم خود مشاهده ميكرد ولى با همه اين احوال دل از حب جاه و هواى حكومت بر نميداشت.

مدتى در اثر اين خيالات شب و روز او يكى بود و نميدانست بچه ترتيب مقصود شوم خود را بمرحله اجرا در آورد بالاخره برادرش عتبة بن ابيسفيان گفت تنها راه حل اين مسأله همراه كردن عمرو عاص است با خود زيرا او از نظر سياست و مكر در تمام عرب مشهور است و جائيكه مكر و حيله در كار باشد فريفتن مردم عوام كار ساده و آسان است و چون عقل و شعور مردم با مكر و حيله ربوده گردد در آنحال ترجيح تو بر على امكان پذير خواهد بود!

معاويه گفت عمرو عاص اين دعوت را از من نپذيرد زيرا او هم ميداند كه على از هر جهت بر من رجحان و برترى دارد عتبه گفت عمرو مردم را ميفريبد تو هم با پول و وعده عمرو را بفريب ! (4)

معاويه پيشنهاد برادرش را پسنديد و نامه‏اى با آب و تاب تمام بعمرو عاص كه در آنموقع در فلسطين بود فرستاد و مضمون نامه بطور خلاصه اين بود كه من از جانب عثمان در شام حاكم هستم و عثمان هم خليفه پيغمبر بود كه در خانه‏اش تشنه و مظلوم كشته شد و تو ميدانى كه مسلمين در قتل او بسيار غمگين‏اند و لازم است كه از قتله عثمان خونخواهى كنند و من تو را دعوت ميكنم كه در اين خونخواهى‏شركت كنى و از اين پاداش و ثواب بزرگ بهره ببرى!

معاويه كه ابتدا نميخواست منظور حقيقى خود را بعمرو عاص اظهار كند و هدفش از دعوت عمرو فقط استفاده از وجود او براى پيروزى در جنگ بود بدون اعلام مقصود اصلى خود او را براى شركت در خونخواهى از كشندگان عثمان كه على عليه السلام را بدان متهم ساخته بود دعوت نمود،اما عمرو كه در حيله‏گرى و سياست در تمام عرب نظيرى نداشت بمحض خواندن نامه مقصود معاويه را دانست و بدون اينكه به روى او آورد و به او بفهماند كه مقصودش را دانسته است پاسخ وى را چنين نوشت كه اى معاويه مرا بر خلاف حق بجنگ على ترغيب نموده‏اى در حاليكه على برادر رسول خدا و وصى و وارث اوست و تو هم كه خود را حاكم عثمان ميدانى با كشته شدن او دوره حكومت تو نيز خاتمه يافته است،آنگاه راجع باسلام و ايمان على عليه السلام و شرح جنگها و خدمات نظامى او اشاره كرده و آياتى را كه درباره آنحضرت نازل شده و احاديثى را كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله در مورد وى رسيده است همه را مفصلا بمعاويه نوشته و در آخر نامه اضافه كرد كه پاسخ نامه تو اين است كه من نوشتم.

معاويه كه ديد تيرش بسنگ خورده و نتوانسته عمرو را بدون قيد و شرط از فلسطين بشام كشد ناچار تا حدى پرده از روى كار كنار زد و مجددا نامه‏اى با اختصار چنين نوشت:اى عمرو جنگ طلحه و زبير را با على شنيدى و اكنون مروان بن حكم نيز با جمعى از اهل بصره نزد من آمده و على هم از من بيعت خواسته است و من چشم براه تو دارم تا در اطراف اين مسأله با تو سخن گويم پس در آمدن بسوى من تعجيل كن كه در نزد من جاه و مقام و منزلتى خواهى داشت.

چون نامه معاويه بعمرو عاص رسيد پسران خود عبد الله و محمد را فرا خواند تا نظر آنها را نيز در اينكار بداند،عبد الله پدرش را از رفتن بسوى معاويه منع كرد ولى محمد او را بدينكار ترغيب نمود عمرو گفت عبد الله آخرت مرا در نظر گرفت ولى محمد دنياى مرا خواست،و با اينكه عمرو اين مطلب را بهتر از همه‏ميدانست باز بدنيا گرويد و آخرت را فراموش كرد . (5)

عمرو عاص با سرعتى تمام طى طريق كرد و خود را بشام رسانيد و معاويه مقدم او را گرامى شمرد و بنحو شايسته‏اى از وى پذيرائى نمود و چون خانه از بيگانگان خالى شد معاويه كه عمرو عاص را بدست آورده بود باز مانند سابق بطور رسمى سخن گفت و دم از خونخواهى عثمان زد و او را هم بدين كار ترغيب نمود!

عمرو كه ديد معاويه ميخواهد او را بدون هيچ قيد و شرطى در اين امر خطير وارد نمايد زبان به مدح و ثناى على عليه السلام گشود و خدمات او را در پيشرفت اسلام بيان كرده و رشادتهايش را در غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله ياد آور شد و بعد بحالت اعتراض بمعاويه گفت اقدام تو در اينكار نه تنها ساده و آسان نيست آخرت ترا نيز تباه گرداند.

معاويه گفت من براى طلب آخرت اينكار را پيش گرفتم،چه كارى بهتر از اين كه من براى طلب خون عثمان قيام كنم زيرا عثمان خليفه رئوف و مهربانى بود كه مظلومانه كشته شده است!

عمرو گفت اى معاويه تو مرا دعوت كردى كه مردم را فريب دهم حالا خودت ميخواهى مرا بفريبى؟ !و با من كه از جهت مكارى در تمام عرب نظيرى ندارم مانند اشخاص عوام و عادى سخن ميگوئى؟

كدام آدم عاقل سخنان ترا باور ميكند اگر تو واقعا دلت بحال عثمان ميسوزد چرا موقعيكه او در محاصره بود و از تو استمداد ميكرد بياريش نيامدى؟تو چشم طمع بخلافت دوخته‏اى و خونخواهى عثمانرا بهانه كرده‏اى و اگر ميخواهى من نيز در اينكار با تو همكارى كنم بايد بزبان خود من سخن بگوئى و از در صداقت و يكرنگى برآئى زيرا من و تو همديگر را خوب ميشناسيم و نيرنگ زدن ما بيكديگر بى معنى ودور از عقل است و براى اينكه من با تو همدست شوم همچنانكه تو خلافت را براى خود ميخواهى بايد حكومت مصر را هم بمن واگذار كنى و متعهد شوى كه هميشه از آن من باشد و هيچوقت پس نگيرى!

معاويه كه ديد عمرو عاص از نيت او آگاه بوده و از طرفى جز بواگذارى حكومت مصر با او همكارى نخواهد كرد ناچار تقاضاى او را پذيرفت و قرار دادى ميان آندو نوشته و امضاء گرديد كه معاويه در صورت پيروزى بر على عليه السلام و احراز مقام خلافت،حكومت مصر را بعمرو واگذار كند و در اينجا هم معاويه در صدد حيله بر آمد و در آخر قرار داد بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض شرط طاعته.

يعنى بنويس كه عمرو شرط اطاعت معاويه را نشكند و مقصودش اين بود كه از عمرو عاص بر طاعت خود به بيعت مطلقه اقرار بگيرد كه اگر مصر را هم باو نداد او نتواند از طاعت وى سرپيچى كند اما عمرو كه از معاويه زرنگتر بود بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض طاعته شرطا.بنويس كه اطاعت او را با توجه بشرطى كه شده است نشكند يعنى اگر معاويه حكومت مصر را ندهد طاعت او واجب نخواهد بود.

بالاخره عمرو عاص تعهد كتبى از معاويه گرفت و خود را در اختيار او قرار داد و از آن پس وزير و مشاور وى گرديد (6) .

معاويه در اولين فرصت عمرو عاص را بحضور طلبيد و مشكلات كار را بوى‏عرضه داشت از جمله گرفتاريهاى معاويه اين بود كه محمد بن ابى حذيفه كه اولين دشمن معاويه بود از زندان گريخته بود و معاويه از فرار وى سخت آشفته و ناراحت بود لذا بعمرو گفت اگر من از شام بمنظور جنگ با على خارج شوم ميترسم محمد از پشت سر بشام حمله كرده و بر اوضاع مسلط شود و بغرنجتر از آن موضوع جنگ با على است كه او كسانى را از جانب خود بدينجا فرستاده و از من بيعت خواسته است،دولت روم نيز از اين اختلافات مسلمين استفاده كرده و در صدد استرداد شام ميباشد.

عمرو عاص كمى انديشيد و گفت چيزى كه مهم است همان جنگ با على است زيرا محمد بن ابى حذيفه اهميتى ندارد و دولت روم را نيز ميتوان با ارسال تحف و هدايا فعلا راضى نگاهداشت بنابر اين تلاش اصلى تو بايد براى جنگ با على باشد!

معاويه گفت هر چه گوئى من انجام دهم،عمرو عاص عده‏اى را بتعقيب محمد فرستاد و آنان فورا محمد را دستگير كرده و از بين بردند سپس معاويه امپراطور روم را نيز با ارسال تحف و هدايا سرگرم نمود و آنگاه تمام همت خود را براى تجهيز سپاه بمنظور جنگ با على عليه السلام بكار برد.

معاويه در اين باره از هيچ حيله و تزوير و ريا و دروغ خود دارى نكرد و به بهانه خون عثمان مردم شام را عليه على عليه السلام شورانيد و در همه جا بآنحضرت تهمت زد و تا توانست كينه او را در دل شاميان آكنده نموده و در حدود سيصد هزار نفر براى جنگ تجهيز و آماده كرد.

از آنسو على عليه السلام هم كه از مكاتبات زياد با معاويه در مورد تسليم و بيعت او نتيجه نگرفته و نامه مالك اشتر نيز دلالت بر جنگ معاويه با آنحضرت ميكرد و همچنين از پيوستن عمرو عاص باردوى معاويه نيز آگاهى يافته بود بعبد الله بن عباس كه والى بصره بود مرقوم فرمود مردم آن شهر را تجهيز كرده و بكوفه بياورد و چند نفر ديگر من جمله مالك اشتر را نيز احضار نمود و خود نيز بمنبر رفت و كوفيان را از هدف و مقصود معاويه آگاه گردانيد و آنگاه به بسيج سپاه پرداخت.

پيش از شرح وقايع جنگ صفين ابتداء توضيح مختصرى از بيو گرافى معاويه‏و عمرو عاص لازم بنظر ميرسد تا در برابر على عليه السلام كه مظهر حق و فضيلت و عدالت بود اين دو حيله‏گر عرب نيز كه عليه آنحضرت متحد شده و حوادث جنگ صفين را بوجود آوردند بخوبى شناخته شوند .

پى‏نوشتها:

(1) ناسخ التواريخ كتاب صفين ص .144

(2) صلح امام حسن ص .122

(3) نهج البلاغهـكتاب .37

(4) ولى بعقيده نگارنده حب دنيا كه لازمه‏اش جاه طلبى است عمرو عاص و معاويه (هر دو را) فريب داد و آخرتشان را تباه نمود.

(5) عمرو عاص در سن پيرى فريفته دنيا شد و بسوى معاويه رفت در حاليكه از عمر او بيش از 6 سال باقى نمانده بود زيرا در سال 42 يا 43 هجرى كه والى مصر بود در همانجا در گذشت .آرى چنين است:

آدمى پير چو شد حرص جوان ميگردد 
خواب در وقت سحرگاه گران ميگردد.

(6) عمرو عاص را پسر عمى بود كه وقتى شنيد عمرو چنين تعهدى از معاويه گرفته است ضمن ملامت وى اشعارى سرود كه اين چند بيت از آن ميباشد:

الا يا عمرو ما احرزت مصرا 
و ما ملت الغداة الى الرشاد 
و بعت الدين بالدنيا خسارا 
فانت بذاك من شر العباد 
وفدت الى معاوية بن حرب‏ 
فكنت بها كوافد قوم عاد 
الم تعرف ابا حسن عليا 
و ما نالت يداه من الاعادى‏ 
عدلت به معاوية بن حرب‏ 
فيا بعد الصلاح من الفساد

(ناسخـكتاب صفين ص 136)

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در مورد سایت ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 122
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 68
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 77
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 260
  • بازدید کلی : 45,521